در آیینه به چشم‌های قرمزم نگاه می‌کنم. به بینی و لب‌های ورم کرده‌م. اما باز هم هیچکدوم نمی‌تونن راویِ حقیقیِ قلبِ شکسته‌م باشن. هر چند دقیقه یک بار، تصاویرِ اون روز هجوم میارن به مغزم. تکه تکه‌ان اما هر بار به خودم می‌لرزم. اون روز به روحم شد. به اعتمادم به آدم‌ها. 

تیر اول جایی شلیک شد که روی صندلی مقابلم تو کافه نشست و گفت :چطور نفهمیدی که شما دو تا اصلا مناسب هم نبودین؟» و بعد لیستی از تفکرات "اون" رو برام ردیف کرد. بالاخره خیلی وقت بود که می‌شناختش. خیلی بیشتر از من. تیر وقتی وسط قلبم نشست که فهمیدم آدمی که شیش ماهِ تمام، ذهن و روح و فکرم رو براش گذاشته بودم، هیچ وقت وجود نداشته. یکی بود. با اسمِ اون، قیافه‌ی اون، چشم‌های اون، صدای اون، بویِ سیگارِ اون ولی خودش نبود. جلویِ من چیزی نبود که واقعا بود. آدمِ دیگه‌ای بود. یکی که هیچ وقت وجود نداشت اما من بهش دل‌بسته بودم.

تیر دوم، تیر خلاص بود. وقتی که روی نیمکت پارک نشسته بودیم و دستم رو گرفت. یک آن همه چیز به قدری سنگین و غیرقابل هضم بود که انگار وسطِ یک خواب بودم. یک کابوس. بی‌اختیار لحظه‌ای سر جای خودم موندم و کاری نکردم اما بعد تقلا کردم که دستم رو از دستش جدا کنم. حالا فهمیدم چرا در نظرش چشم‌های قشنگی داشتم که با آدم بازی می‌کرد یا وقتی که حرف از مسائل اقتصادی شد و من گفتم که علاقه‌ای ندارم پسر همیشه پول خرج کنه یکهو چشماش برق زد و به بهانه‌ی اینکه روی صورتم چیزی چسبیده گونه‌م رو نوازش کرد. یا اینکه چرا لقمه‌ی اول غذا رو برای من گرفت. اما من سعی کرده بودم که فکر کنم دوستِ منه. نادیده گرفتم اتفاق اون روز رو. هیچ چیز به روی خودم و خودش نیاوردم. آخر سر بابت غذایی که مهمونم کرده بود تشکر کردم و رفتم. اما زمانی که فردای اون روز جوابِ پیامم رو نداد، همه چیز برام مشخص شد. و وقتی کمی بعدتر درباره‌ی گذشته‌ش چیزهایی فهمیدم، تازه دردِ عمیقِ قلبم رو احساس کردم.

نمی‌دونم کدوم راه درسته. لبخند بزنم به آدم ها و باورشون کنم یا همه رو با عینک تردید و بی اعتمادی ببینم؟ روزی جوابی واسه قلبِ شکسته پیدا می‌شه؟

.

باید چشمام رو ببندم و روزم رو از ابتدا آغاز کنم.

.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها